دلم از التهاب لبریز است
از غم بی حساب لبریز است...گر نباشی تو جسم خسته منسخت از اضطراب لبریز است...با نگاه تو مست میگردم...چشم تو از شراب لبریز است...چه نیازی که رخ بپوشانی؟!صورتت از حجاب لبریز است...ه سیمرغ...
تو را از من جدا کردند...وای از دست این مردم
به هجران مبتلا کردند...وای از دست این مردم...بدون تو دلم خون گشت...وای از شام تنهاییندانستی چه ها کردند...وای از دست این مردم...چه ها دیدم...ندانستی تو از زخ سیمرغ...
رفتی و من گریان شدم از رفتن تودر شهر سرگردان شدم از رفتن تو...جوشید خون دل،چکید از چشمهایمسر تا به پا باران شدم از رفتن تو...از غصه ها،چون کشوری درگیر در جنگهر روز بمباران شدم از رفتن تو...تنهایی از ه سیمرغ...